Saturday, February 24, 2007

مادربزرگ

ديروز كه رفتم بيمارستان ملاقاتش تازه فهميدم علت اون همه اشك هاي پدربزرگ چي بود، اونقدر لاغر و نحيف شده بود و چهرش
تغيير كرده بود كه من هم هروقت نگاهم به نگاهش مي افتاد سعي مي كردم بغضم را پشت لبخندهام پنهان كنم.
ما همه منتظريم تا صحيح و سالم به خونه برگردي

7 comments:

Anonymous said...

Arezooye salamati daram baraye Madarbozorgetoon,
kheili ghadreshoono bedoonid...
oonghad beboosideshoon ke hich vaght hasrat nakhorid ke ey kash...

omidvaram omri toolani hamrah ba salamati dashte bashan.

roze said...

از لطف شما ممنونم

Anonymous said...

..hatman barashun doa mikonam..omidvaram zudtar khub she biad khune,...man shabaye ziadi tu bimarestan khabidam..vaghti pedaram mariz bud...midunam che mohite mozakhrafiye..

Anonymous said...

dar morede oon postam(agare avval) zire commentetoon tozih dadam.

Anonymous said...

براش ارزوي سلامتي دارم اميدوارم هر چه زودتر خوب بشه خوب درك مي كنم اخه ماماني منم دستش شكسته و به خاطر سن بالاش ديگه دستش خوب نمي شه

تيستو سبزانگشتي said...

خانمي از اين كه ديدم مادربزرگت بيمارستانه خيلي ناراحت شدم،اميدوارم هرچه زودتر خوب شه و بياد خونه. مواظب پدربزرگت هم باشيد كه تو اين مدت تنها نمونه زياد، مردها خيلي حساس تر هستند.

roze said...

از بذول توجه همه دوستاي گلم ممنونم. خدا را شكر حال مادربزرگم بهتره و به زودي به خونه بر مي گرده